ساغر به کف گرفته و خندانی


این خون توست! وای... چه می نوشی؟

رگ را گسسته ای که «شراب است این»


بهر فنای خویش چه می کوشی

تا لحظه یی کشیده کنی قامت


بر قلب خود گذاشته ای پا را

با این دل شکسته نمی ارزد


دیدن جمال و جلوهٔ دنیا را

آخر بگو که عطر جوانی را


از غنچهٔ خیال که می بویی

آخر بگو که گرمی و شادی را


در شعلهٔ نگاه که می جویی

ای آشنا! به خلوت شب هایت


مهتاب دیدگان که می خندد؟

وآن بوسه های خامش پنهانت


راه سخن به لعل که می بندد؟

ای اخگر نهفته به خاکستر!


فریاد! از برای که می سوزی؟

افسرده می شوی و نمی دانم


پنهان ز ماجرای که می سوزی

ای باز تیزپر که گرفتاری!


بر پای خویش، بند که را داری؟

ای شیر پر غرور که در دامی!


بر سرـ بگو!ـ کمند که را داری؟

دردا که راز داری ی چشمانت


جان مرا ز سینه به لب آورد

کاوش درین غروب پر از ابهام


از بهر من سیاهی شب آورد

ای رمز ناگشوده، کلیدت را


در دست عاج فامْ که پنهان کرد؟

ای موج ناغنوده، کدامین عشق


سرگشته ات ز گردش توفان کرد؟

ای غنچهٔ جوانی و سر مستی!


نشکفته، از چه سوخته گلبرگت؟

گر اشک دیده می کندت شاداب


بگذار ره ببندم بر مرگت!

ای چهرهٔ نهفته به تاریکی!


بگذار آشنای تو باشم من

بگذار تا نهان تو را بینم


بر درد تو دوای تو باشم من